بدجورمی ترسم

ساخت وبلاگ
همانند بُتی مغرور و زیبایی تو ای دختر من ابراهیم می گردم شکستت میدهم آخر  و شاید هم مرا با آتش عشقت بسوزانی اگر اینگونه هم گردد ، اسیرت می شوم ، بهتر نگاهت می کنم سردی ، نگاهت می کنم گرمی به بازی ام گرفتند این دو تا چشمان خیر و شر دلت را می بُری از من و من درگیر چشمانت عمیقا گیر کردم بین اسم دل بُر و دلبَر  برایت هر چه می گویم تو انگاری نه انگاری و من در شعر می گیرم شگرد و شیوه ای دیگر عزیزم تاجر عطری ، برند مطرحی داری تو می آیی و میگیرد فضا را بوی نیلوفر  میان مردها من بهترینم "جدّی باور کن" اگر حرفی شنیدی پشت من ، عمرا نکن باور  بیا آن روسری قرمز گلدار را سر کن بترکد چشم بدخواهان ، عزیزم می شوی محشر  تو را با چادر مشکی و سنگین دوستت دارم بگو مثل بسیجی ها عروسم می شوی خواهر ؟ نگاهم در نگاهت، منتظر هستم جوابت را و در یک لحظه می آید صدای بستن یک در  و با یک شاخه گل در پشت در ماتم و مبهوتم همانند بُتی مغرور و زیبایی تو ای دختر به زودی می نویسد عاشقی بر پشت یک خاور من ابراهیم می گردم شکستت می دهم آخر " سید تقی سیدی "+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۶ساعت 1:29&nbsp توسط دکترمهرنوش مصفا  |  بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51

دختر ِ چادر سفید ِ سینی ِ چایی به دست! ای که هرگز در خیالم هم نمی آیی به دست! معذرت میخاهم از اینکه به خابت آمدم خسته ام از بی تو بودن، درد ِ تنهایی بد است می نشستی روبرویم کاش، دلتنگ ِ توام می روی با ناز و هی با عشوه می آیی بد است من غریبه نیستم کافی ست یک فنجان ِ چای بیش از این من را اگر شرمنده بنمایی بد است می کشم حالا که قلیان ِ بلور آورده ای گرچه دکتر گفته تنباکوی ِ نعنایی بد است از حسودان ترس دارم با شکوفه دادنت ای هلوی ِ چار فصل ِ من! شکوفایی بد است آی دریا چشم ِ جنگل پلک ِ ابرو ابر و مه! رحم کن بالا بلا! این قدر زیبایی بد است اینهمه بر شانه موهای ِ شرابی را نریز باد هم آشفته این اندازه گیرایی بد است شور ِ شیرین! حق بده فرهاد ِ بی تابت شوم با وجود ِ اینهمه خسرو، شکیبایی بد است با خود آوردم غزل، قابل ندارد مال ِ تو پس زدن آنهم برای ِ قلب ِ اهدایی بد است چون که سهم ِ عشق ِ ما دنیای ِ بیداری نشد قرنها هم بعد ِ خابت پلک بگشایی بد است ازاستادسخن ‏شهراد ميدرى‬+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۶ساعت 1:30&nbsp توسط دکترمهرنوش مصفا  |  بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51

درسوگ عموی عزیزم بعدتوطایفه ای بی کس وتنها ماندهدهن باغ گل از رفتن تو وا ماندهچشم بربستی و هنگام خداحافظی اتچشم برهم زدنت مثل معما ماندهپاکی قلب توومهرووفای توعزیزیادگاریست که از یاد تو اینجا ماندهکوتوانی که کمی شعروغزل تازه کنمبعدتو حسرت وغم ؛ جنسی از اینها ماندهدرغمت طایفه ای طبل عزا می کوبندشب ایل تومثال شب یلدا ماندهآنقدرخوب توراخلق نمودست خداکه ملائک همگی غرق تماشاماندههیچکس مثل شماخوب دراین وادی نیستیادآن قلقلک وخنده به دلها ماندهتاکه بودی غم وحسرت به دلم هیچ نبودتاکه رفتی غم واندوه به جانهاماندهتوکه ازنسل وسلاله ی بزرگان بودیرفتنت درد بزرگیست که باما ماندهتوکه پروازکنی شهردلش می گیردبی توای خوبترین روزمباداماندهای اهورایی من؛سهم من ازخاطره اتدل پاکیست که درطایفه ات جا ماندهگرچه بین من وتوفاصله افتاداماخط به خط مثنوی عشق زتوجاماندهوقت پرواز به دیارتوخبرخواهم دادبیدکان ازغمت درحسرت فرداماندهاز تو یک دفترپرخاطره ومهرو وفااز من اما دل بی کس تک وتنها مانده ازشاعرشیرین سخن اکبرعسکری ازشوشتر+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۶ساعت 2:1&nbsp توسط دکترمهرنوش مصفا  |  بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51

اما کم و بسیار ! چه یک بار چه صدبار تسبیح تو ای شیخ رسیده ست به تکرار سنگی سر خود رابه سر سنگ دگر زد صد مرتبه بردار سراز سجده و بگذار از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدم آخر نه به اقرار رسیدم نه  به انکار در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم جز رنگ ریا هیچ نمانده ست به رخسار تنهایی خود را به چهار آیینه دیدم بیزارم و بیزارم و بیزارم و بیزار ای عشق مگر پاسخ این فال تو باشی مشت همه را باز کن ای کاشف اسرار شعرازاکبرعسکری+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۶ساعت 19:26&nbsp توسط دکترمهرنوش مصفا  |  بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51

نیستی! آغوش من احساس سرما می کندپنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند صبح تا شب در اتاق کوچکی زندانی ام مادرم با من سر این عشق دعوا می کند زخم بر خود می زنم ، تا درد از حد بگذردبعد تو تنها مرا اندوه ارضا می کند می گذارم سر به روی شانه ی تنهایی ام غم بساط اشک هایم را مهیّا می کند بالشی که شاهد هق هق زدن های من است توی گوشم با همان لحن تو نجوا می کند حال دنیایم وخیم ست و نگاهم عشق را از سکوت کهنه ی عکست تمنا می کند بی تو بر تصویر تلخ زندگی زل می زنم مرده ای در آینه گاهی تقلا می کند ...صنم نافع   + نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶ساعت 5:22&nbsp توسط دکترمهرنوش مصفا  |  بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51

سلام عالیجناب فرصتی دست داد سلام کنمبه پیشگاه شریف شما ادای احترام کنم دوباره پناه بیاورم به آستان شانه های شمادوباره دل شوریده رسوای خاص و عام کنم کمی بوسه واجب شرعی ست اگر اجازه دهیدکه چاشنیِ مستی تان با شراب و جام کنم بریده ام از نام و آبرو عالیجناب می دانید ؟نفس گرفته ام امشب خیال های خام کنم دلم نوشت راهی شبانه های خلوت تان بشومدلم نوشت که خواب را به چشم شما حرام کنم ببخشید سرزده مهمان خانه تان شده امخدا کند بشود شما را مهار و رام کنم به ماه بگویید بساط را جور کند امشبنیت کرده ام که کار ناتمام مان تمام کنم چقدر گذشته از هزارو یکشب ِسالهای دربدریبیاد آورید مرا به بَر بکشید که ختم کلام کنم بتول مبشری   + نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶ساعت 5:27&nbsp توسط دکترمهرنوش مصفا  |  بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51

یک برکه ی پُر قو   یا یک بوم دورنگ است؟  بین دوقبیله، سرِ چشمان تو جنگ است! چشمان تو مستعمره ی من شده امروز تیمور اگر در طلب فتح تو لنگ است! مثل غزلِ پخته ی سعدی ست نگاهت  هربار مرورش بکنم باز قشنگ است وقتی تو نباشی ، چه امیدی به بقایم؟! این خانه ی بی نام و نشان، سهم کلنگ است باید که به صحرا بزنم گاه گداری  این شهر برای منِ بی حوصله تنگ است قد می کشم و ماه می آید به کنارم  این دلخوشیِ هرشب یک بچه پلنگ است...     " رویا باقری "  + نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶ساعت 5:29&nbsp توسط دکترمهرنوش مصفا  |  بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51

این بار جز صفا خبری نیست بین باغ از ضجه کلاغ ها اثری نیست بین باغ حتما که حال تک تک گنجشک ها خوش است از بالشان نه خون نه پری نیست بین باغ آرامشی عجیب فضا را گرفته است می پرسم از خودم ... خطری نیست بین باغ ؟ انگار این یه خواب که انقدر خرمه این خواب خوبیه تبری نیست بین باغ ناگاه یک صدای بلند و... من از خواب می پرم حالا تمام... توت نری نیست بین باغ اکبرعسکری+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶ساعت 5:41&nbsp توسط دکترمهرنوش مصفا  |  بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51

نقش ویرانه ترین حالت یک انسانم زیر زنجیره ای از آجرِ و شن پنهانم خونی ام! زخم عمیق پس از این زلزله ام ! مات و مبهوت خبرهای همین ولوله ام  زیر آوار در آرید مرا دست به دست مثل امداد نجاتی که در این مرثیه هست ریه سنگین شده،  یک جرعه هوا می خواهد دم به دم از نفس سینه من می کاهد آهن و آجر این خانه  به سر، می نالم شب ظلمانیِ غارت زده ای شد حالم قاب یک پنجره  برگردن  مصدوم دگر  و یکی  چشم فرو بسته ولی پنجه به در دلم  اندازه ی  آوارگی ام  تیر کشید سرم از هجمه ی این حادثه  آژیر کشید عمق این فاجعه را هر که  کمی می داند بهر مخروبه ی تو از ته دل می خواند : مردم شهر به دادِ دل  ایلم برسید پای آوار، به فریاد قبیله ام برسید وای! یک دشت پر از لاله شبی کشته شدند با غم انگیز ترین ناله شبی کشته شدند من به عمرانِ خرابیِ دیارم برسم؟ یا به تابوت نگون بختیِ یارم برسم بغض بارانی  ما را  بسپارید به خاک سجده آرید به سجاده ی این مردم پاک به تن زخمی من یک کفن سبز کنید زیر آوار قضا روح مرا قبض کنیــــد کار تدفین مرا دست دلآرام دهید در طواف غزلم جامه ی احرام دهید شاید از نقطه ی  پایان خودم قد بکشم یک نفس تازه کنم، ناله ی ممتد بکشم شاید از لای ترک، روزنه ای باز شود با لب بسته ی من ناله هم آواز شود شاید این تعزیت شهر به پایان برسد دست امدادِ نجاتی ز خیابان برسد غم سروده ای ازاکبرعسکری بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51

زیر خط فقر تو نان و پنیری خورده ای؟ کودکت را دست خالی سوی دکتر برده ای؟ زیر خط فقر در سرما شبی خوابیده ای؟ دست پینه بسته یک کارگر را دیده ای؟ زیر خط فقر از درمانده گی خندیده ای؟ با شکست عزت نفست، مدام جنگیده ای؟ زیر خط فقر در سطل زباله گشته ای؟ با خجالت و نداری سوی خانه رفته ای؟ زیر خط فقررخت کهنه ای پوشیده ای؟ جای خوابی بهتر از زاغه تو پیدا کرده ای؟ زیر خط فقر با فقر تفکر ساختی؟ زیر دست قلدرانت زندگی  را باختی؟ چشم امید ز یاری خلایق بسته ای؟ حس نمودی از تضاد طبقاتی خسته ای؟ زیر خط فقر از پل خودکشی تو کرده ای؟ زیر دست کارفرما حس نمودی بَرده ای؟ زیر خط فقرحاجی تورا تحقیرکرد؟ لوح رایت بودنت را او به تو تقدیم کرد؟ مستاجر بودی درون دخمه ای سرد و نمور؟ مادرت را دیده ای که از دیابت گشته کور؟ پدر معتاد و بیکاری که با سیگار و دود تن طفل خویش را سوزانده و کرده کبود چه خبر داری تو از احوال بچه های کار کودکی که جای تحصیل می برد هر سوی بار زیر خط فقر حسرت می خورند این بچه ها نه غذایی و نه آبی و نه خوای است ای خدا! زیر خط فقر حاجی مال ملت را ربود صیغه شد کار زنی که حرفه ای بر نبود زیر خط فقر هر شب یکنفر باید گریست ای خدا این همه نعمت های تو ارآن کیست؟ آن کسی که پول را پارو کند در خانه اش؟ یا کسی که درد را یک دو کند در زاغه اش؟ زیر خط فقر اینجا صف کشیدند مردمان هی اضافه می شود جمعیت محتاج نان زی بدجورمی ترسم...ادامه مطلب
ما را در سایت بدجورمی ترسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraan93 بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:51